من و آگاهی

اینکه ما چقدر طی فرآیند زندگی هم‌دیگر را قبول داریم از واکنش‌هایی که به رفتار هم داریم مشخص می‌شود.

بعضی از افراد بیشتر قبول داریم، گاهی نظرش را در مورد خودمان بدون تفکر و تعقل سریع قبول می‌کنیم.

اشخاصی مثل استادها، حالا اگر استاد معنوی هم باشد؛ بیشتر بها می‌دهیم.

استاد‌های معنوی به ظاهر معنوی

بت کردن

استادی که همه فکر می‌کردند، چون روی خودش کار می‌کند و روح بزرگی دارد؛ بی‌چون و چرا حرفش را می‌پذیرفتیم و این در بخش‌های خصوصی زندگی ما هم راه پیدا کرده بود.

اگر خواهرم سر مطلب و نظر استاد مخالفت می‌کرد؛ می‌گفتم استاد علم بالایی داره که هیچ‌کس اون علم نداره.

چه اشخاصی که سر نظرهای ایشون شغل‌شون، مهارتی که بلد بودن رها کردند، پیگیر یک سری از مسائل‌شون برای پیشرفت نشدن و آسیب دیدن.
منم از جمله این اشخاص بودم.

بعد از دیدن خطایی در رفتار‌مندی استاد همه نظر‌شون تغییر کرد و ابراز اینکه چقدر کجاها اشتباه کردیم، به‌هم می‌گفتیم.

یاد گرفتم که دیگه شخصی را بت نکنم و اسطوره نسازم.

همه عادی هستند، اگر هم خاص و معنوی هستند؛ برای خودشون و دخل و ربطی به من نداره.

از یه جایی به بعد توی زندگی من شدم، مسوول زندگی، و به اصطلاح مرد خونه.

این بخش اینقدر زیاد شد که من بودم، یک زندگی با همه بخش‌های اون.

زن بودن مرد

چون خونه ویلایی هست، برای بنایش می‌خواستیم کل بخش‌ها، تغییر بدیم.

چون مامان شاغل بود و خواهرم فرد ساکتی بود از لحاظ شخصیتی، من مسوول امور بنایی شدم.

دنبال بنا و کارگر می‌رفتم، برای خرید مصالح تنها می‌رفتم.

روی شونه‌ام لوله می‌گذاشتم، از لوله فروشی منطقه تا خونه می‌اومدم.

بنایی با تمام سختی‌هاش تموم شد.

زمانی که مامان بیمار شد، دوباره دیدم خواهرم تنهایی نمی‌تونه؛ اون موقع دانشگاه و تئاتر و فعالیت گویندگی رها کردم و به حمایت خواهرم، خودم تنهایی پیگیر همه کارهای دکتر و بیمارستان  شدم و این موضوع چند سال طول کشید و من خودم بودم خودم.

باور من طی تمام فرآیند‌های زندگی حمایت از خواهرم بود، اما نمی‌دونستم که دارم اشتباه می‌کنم و نمی‌زارم اون دچار چالش بشه، اصلا مواجه بشه و توانایش زندگی کنه و من خسته بی‌توان نشوم.

وقتی توی یک سال اخیر بیمار شدم، دیدم که من چقدر آسیب زدم با حمایتم؛ من تمام رنگ‌های مداد رنگی زندگیش هستم.

قبل از یوگا و بعد از یوگا

من از بچه‌گی دوست داشتم، عارف بزرگی بشوم و از سن راهنمایی شروع کردم؛ خوندن کتاب    « ذکر حال عارفان » که توی این کتاب زندگی و شرح احوالات حلاج و ابوسعید ابوالخیر و عرفای بزرگ نوشته بود.

کتاب اینقدر حجمش بالا بود، اون زمان 3 سال طول کشید تا بخونم و چون کتاب مرجع بود، کتاب‌خونه نمی‌دادند، بیارم.

به سن دبیرستان رسیدم، شروع کردم به چله‌نشینی و ذکر گفتن و کارهای خاص و عجیب و غریب انجام دادن.

تا زمانی که با علم یوگا آشنا شدم، وقتی کلاس‌های مختلفش رفتم و روی ذهن و جسم و روحم کار کردم، متوجه شدم که من در راه عرفان هستم.

هر روز بخش‌های وجودی و درونی خودم می‌شناسم؛ نقاط ضعف و قوتش کشف می‌کنم.
من در مسیر خودشناسی بودم و این راه سطح آگاهی من می‌برد بالا.

زمانی که اقدام برای تدریس کردم، دوباره راهی نو برام شروع شد، چون بعضی از کلاس‌ها طبق گفتن تجربه شاگرد بود؛ شنیدن تجربه‌های دیگران نگرش و زیست دیگه‌ای، برای من بوجود آورد.

سپاسگزار جهان هستی هستم که این مسیر، پیش روی من قرار داد.

ترس

ترس بخش‌های مختلفی داره، اینکه هر شخصی توی چه ترس ذهنی زندگی می‌کنه با دیگری کاملن فرق داره.

چون همه فامیل در دوشهر مختلف هستند، به همین دلیل بیشتر دوست و دوست خانوادگی داریم.

ترس از دست دادن، همیشه برای من این بخش بوجود می‌آورد که کوتاه بیام؛ حتی اگه اون شخص بی‌احترامی می‌کرد می‌گذشتم.

اما امسال و پارسال اتفاقاتی که افتاد، زنگ زدم صحبت کردم و قطع رابطه کردم و دو نفر دیگه، که از دوستان خیلی صمیمی‌ام بودند؛ بلاک کردم.

با خودم گفتم اگه نباشند، چی می‌خواد بشود.

گفتم همه چی‌کار می‌کنن، وقتی آدم‌هایی از این مدل نداشته باشند؛ منم همون کار می‌کنم.

من از ترس خودم زدم بیرون و وقتی این کار کردم، پر انرژی‌تر شدم.

تصمیم گرفتم به خاطر ترس باج ندهم.

سخت‌گیری

نظم و منظم بودن خیلی خوبه، اما گاهی آسیب زننده‌ست.

اینکه کارها همه باید درست و همون طور که من می‌خوام پیش بره، فقط فقط یک فشار روی خودم و روی اطرافیان هست.

شده به خاطر نظم، ضشخص مقابل از دستم ناراحت شده؛ اما هیچی به من نگفته.

تصمیم گرفتم، راحت‌تر بگیرم که هم خودم و هم دیگران راحت باشند.

دیدم این طوری اطرافیان رضایت‌مندی شون بالاتر میره.

هر باور ما که تغییر می‌کند، سطح آگاهی ما بالا میرود.

ا

به اشتراک بگذارید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط